مادر گفت: عشق يعني فرزند.
پدر گفت :عشق يعني همسر.
دخترک گفت: عشق يعني عروسک.
معلم گفت :عشق يعني بچه ها.
خسرو گفت: عشق يعني شيرين.
شيرين گفت: عشق يعني خسرو .
اما فرهاد هيچ نگفت. فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشماني باراني. ميخواست فرياد
بزند اماسکوت کرد!ميخواست شکايت کند اما نکرد.
نفسش ديگر بالا نمي آمد؟ سرش را پايين آورد و رفت! هر چند که باران نمي گذاشت جلوي
پايش را ببيند! ولي او نايستاد. سکوت کرد و فقط رفت. چون ميدانست او نبايد بماند. و عشق
معنا شد!!!
نظرات شما عزیزان:
مریم
ساعت0:43---24 بهمن 1391
اما شیرین از عشق فرهاد خبر نداشت شاید اگه زودتر میفهمید عاشقش میشد....... پاسخ:!!!!!!!
اسما
ساعت7:58---23 بهمن 1391
قشنگ بود...مرامتو فرهاد....ایول...عشق یعنی عشقای اسطوره ای،نه این عشقای سردرهم مزاجی... پاسخ:فرهاد و عشق واقعی.... .کاش همه عاشقا انجوری باشن...
|